فرهنگ امروز/ مینا قاجارگر:دهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران با موضوع «وضعیت فکر سیاسی در ایران معاصر» پنجشنبه پنجم اسفندماه ۱۳۹۵ با حضور اساتید و پژوهشگران برجسته حوزه اندیشه سیاسی و سایر حوزههای مرتبط، در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. این همایش در سه سالن به شکل موازی برگزار شد و موضوعات مختلفی را در زمینه فکر سیاسی مورد توجه قرار داد. متن زیر گزارش کامل سخنرانی احمد گلمحمدی در این همایش است.
***
برای اینکه زبان مشترکی پیدا کنیم، من به یکسری از مفروضات بنیادین اشاره میکنم. در واقع ما اهمیت علوم انسانی و علوم اجتماعی را از این لحاظ میفهمیم که برای بقا و ارتقای زندگی اجتماعی لازم هستند؛ بدین معنا که زندگی عرصۀ امکان و عمل و گزینش و تصمیم است و این تصمیمها دانشبنیادند؛ یعنی بر اساس یکسری روشهای معتبر ما تصمیم میگیریم، عمل میکنیم و جمع جبری اینها میشود ارتقای زندگی اجتماعی. مفروض دوم معطوف است به معیار اعتبار این نوع علم. دعواهای زیادی بوده سر این موضوع ولی اخیراً یک اجماع نسبی پیش آمده و تنها معیار اعتبار در این زمینه روشمندی یا پایبندیهای متدولوژیک است، چون همین پایبندیهای متدولوژیک امکان ارزیابی اجتماعی و رسیدن به معرفت معتبر را فراهم میکنند. این علم هم از منظر نهادگرایانه در قالب دانشگاه و آموزش عالی نهادینه شده است. این بخش اول بحث من است، یعنی از این منظر و با این مفروضات بحث را شروع میکنم. قسمت دوم بحثم این است که میخواهم این وضعیت را با یک مفهومبندی متفاوت توصیف کنم.
مفهوم محوری من این است که آنچه ما در عرصۀ علوم انسانی بهویژه علوم سیاسی با آن مواجهیم، میشود گفت عمدتاً شبهعلم است؛ یعنی در اینجا علم به آن معنایی که فلاسفۀ علم تعریف کردهاند و معیارش را پایبندی متدولوژیک میدانند چندان محلی از اعراب ندارد؛ در واقع مجموعه گزارههایی است که علم نامیده میشود ولی علم نیستند، چراکه آن معیار اصلی را که پایبندی متدولوژیک باشد ما در این گروه نمیبینیم؛ این امر هم در عرصۀ پژوهش است و هم آموزش. در عرصۀ پژوهش که اظهر من الشمس است، آمار و ارقام و همکاران و دوستان، پایاننامههای دانشجویی، طرحهای خود همکاران دانشگاهی، حتی کارهای معتبری که بهصورت دولتی جایزه میبرند و ... اینها هم این ویژگی را ندارند، بیشتر مصداق شبهعلم است. در حوزۀ آموزش همینطور است؛ ما اگر محتوای کلاسهایمان را ثبت و ضبط کنیم و نشانههای آشکارش را حذف کنیم و در یک جامعۀ متعارف آن را توزیع کنیم بعید است اکثریت بگویند که این در یک فضای دانشگاهی بوده است، شاید بگویند در فضای روشنفکری یا فضای سیاسی یا فلسفی است... همین باعث شده که در کلاسهای ما بهویژه علوم سیاسی بیشتر علایق سیاسی و روشنفکریمان برجسته میشود، بیشتر دنبال بسیج احساسات هستیم، روابط مرید و مرادی شکل میگیرد و تعریف میشود؛ و این حتی در برجستهترین سطوح هم رخ میدهد، من مصداق نمیآورم که جسارتی نشود. بحث من این نیست که اینها کمارزشند، علایق روشنفکری، فلسفی، سیاسی، اخلاقی و ... بسیار ارزشمندند، اما مشکل این است که ما در مقام معلم این کار را نکنیم. بحث من این است که ما در پوزیشن معلمی حرفهای روشنفکری و حرفهای ایدئولوژیک میزنیم، بهویژه در حوزۀ علوم سیاسی؛ و جالب است دوستانی که از رشتههای دیگر میآیند عمدتاً با این تصور میآیند که کلاسهای علوم سیاسی جایی است که بحثهای روز سیاسی و روشنفکری و ... جریان دارد. تازه یک ترم طول میکشد تا اینها به این نتیجه برسند که نه، اینجا هم بالاخره یک حداقلی از مفاهیم و مهارتها جا دارد که ما یاد بگیریم. این هم قسمت دوم بحثم بود که عرض کردم.
وضعیت نابسامان علوم انسانی و بهویژه علوم سیاسی را با مفهوم شبهعلم بهتر میتوان درک کرد. قطعاً مفهومبندیهای دیگری هم امکانپذیرند و صورت گرفتهاند، ولی این هم یک مفهومبندی است، حالا به زبانهای مختلف، چه در مقام (به اصطلاح دوستان) گفتمان قدرت و چه مقاومت، فرق نمیکند. در واقع فضای آکادمیک علوم سیاسی عمدتاً با این ویژگیها ارتباط پیدا میکند، بحثهای روشنفکری، بحثهای شبهفلسفی، حتی در مقام توصیههای اخلاقی و عالمانه، اینها وجه غالب پیدا کرده است. دوباره تأکید میکنم که نه اینکه اینها فینفسه بیارزش باشند، بسیار ارزشمندند ولی مشکل اینجاست که ما در کرسی معلمی اینها را مطرح میکنیم و این تصور شکل میگیرد که علوم سیاسی عرصۀ این کارهاست.
اما در مقام تبیینش عرض کردم که از منظر نهادگرایانه باز به اشکال مختلف میشود آسیبشناسی کرد که چرا اینگونه شده، فقط علوم سیاسی نیست، علوم سیاسی برجستهترین شکلش است، در جاهای مختلف مثلاً در اقتصاد هم همکارانی که در عرصۀ اقتصاد بسیار کار ارزشمندی کردند کمکم پوزیشن متفاوتی میگیرند، معلم اخلاق میشوند و ... در جامعهشناسی هم ما داریم، مصداق نمیآورم به این دلیل که بههرحال شاید تصورات دیگری به ذهن متبادر شود. اما اینکه از منظر نهادگرایانه چرا چنین است، تصور من این است که فراگیر شدن شبهعلم محصول یک اختلال فزاینده در فرایند نهادینه شدن علم در ایران است. این اختلال هم اساساً محصول بر هم خوردن یک نسبت نهادی بین دولت و دانشگاه است؛ یعنی از منظر نهادگرایانه، نهادینه شدن یعنی تخصصی شدن امور مختلف؛ این نسبت بین دولت و نهاد دانشگاه در این ۳۵، ۳۶ سال اخیر مختل شده، به هم خورده و همین بر هم خوردن هم ناشی از بازطرح ماهیت و اهمیت دولت است، یعنی از زمان شکلگیری انقلاب اسلامی و بعد از آن.
مثلاً در مقدمۀ قانون اساسی ما تعریفی از ماهیت و اهمیت دولت عرضه کردیم که دولت شد یک نهاد همهدان و همهتوان و همین باعث شد که مشروعیت ببخشیم به دخالت دولت در دیگر حوزههای نهادی، اقتصادی، فرهنگی، علمی؛ در واقع این باعث شد که نسبت دولت با نهادهای دیگر نسبت کارسازانه نباشد، بلکه کارگزارانه باشد. کارسازانه به این معنا که دولت دخالت نمیکند، بسترساز میشود، خودش علم تولید نمیکند، معرفت تولید نمیکند، مفهوم تولید نمیکند، ولی این نوع بازتعریف ماهیت و اهمیت دولت که برجستهترین شکلش در مقدمۀ قانون اساسی است، اینها تالیهای همین است که در واقع دولت دیگر نه بهعنوان نهاد کارسازانه بلکه بهعنوان نهاد همهدان و همهتوان وارد همۀ عرصهها میشود ازجمله عرصۀ علم و فرهنگ. خب به موازات این استقلالزدایی میشود از عرصههای مختلف، ازجمله عرصۀ علم، کمااینکه همین بلا سر اقتصاد هم میآید. ما اقتصاد را به گونهای تعریف کردیم که نباید به حال خودش رها شود، نص صریح مقدمۀ قانون اساسی است که بد است و چموش است، بههرحال باید قدرت سیاسی به نوعی این را مهار کند و تازه بعد از ۳۰، ۳۵ سال متوجه شدیم که نه باید برعکس باشد.
در حوزۀ دانشگاه و علم همین اتفاق افتاد. همین مشروعیتبخشی به شأن کارگزاری دولت باعث شد که بیایند در عرصۀ دانشگاه با یکسری بازسازیهای سازمانی، ازجمله مثلاً بودجۀ دانشگاهها. دولت متولی شد که خودش بودجه بدهد و طبیعتاً هم حضور کارگزارانهاش بسیار برجسته شد، از طرق مختلفی مانند تأمین نیروی انسانی ازجمله هیئت علمی، تدوین سرفصلها، تدوین مطالب آموزشی، طرح برنامههای مختلف و ... بنابراین ادعای بنده این است که آنچه ما وضعیت بسیار نابسامان علوم انسانی بهویژه علوم سیاسی تلقی میکنیم، میتوانیم شبهعلم بنامیم، شبهعلمی که در کنار عوامل دیگر عامل اصلیاش بر هم خوردن نسبت نهادی دولت با نهاد دانشگاه بود. دولت چنان نهادی تعریف شد که میتواند و باید بیاید در حوزۀ دانشگاه تا علوم دولت پسندانهای را تولید و منتشر کند؛ و این علوم دولتپسندانه به آن معنایی که من در بند اول گفتم حداقل ویژگیهای یک علم را ندارد، یا بیشتر در حد بحثهای روشنفکری و بحثهای ایدئولوژیک است، یا بحثهایی که خیلی نمیشود آن را در قالبهای متعارف علمی گذاشت؛ به عبارتی نسبت میان جامعه و دانشگاه مختل شد. دانشگاهی که باید در خدمت جامعه باشد، در خدمت دولت قرار گرفت و تا حدود زیادی انتظارات آن را تأمین کرد؛ الآن هم تصوری که دانشجویان علوم سیاسی دارند چنین تصوری است و بیشتر این نوع علایق مسلط شده است.
تجربۀ زیسته خودم را بگویم. رفته بودم دانشگاه تربیت مدرس که یک درس روششناسی در آنجا بگویم. در جلسۀ اول گفتم یکچنین چیزی است، من زیاد فلسفه نمیدانم، فوکو و اینها نمیدانم، من فقط آمدهام که بگویم داده چیست و چگونه دادهها را جمعآوری و تحلیل کنیم و ... یکی از دانشجویان گفت نه این در شأن کلاس دکتری نیست، کلاس دکتری باید شور داشته باشد. گفتم من شورانگیزی بلد نیستم. این نشاندهندۀ این است که حتی در سطوح بالاتر ما بیشتر به خاطر مسلط شدنمان تصور میکنیم که دانشگاه، علوم انسانی و بهویژه علوم سیاسی جایی است که باید شبهعلم به آن معنا تولید و توزیع شود تا در واقع آن احساسات و تمایلات ما را به یک نوعی پاسخ دهد و آنها را تأمین کند.
نظر شما